سیدامید قدسی زاده

قسم بر چشم هایی که برای رفتنت تر شد
که با دلتنگی بسیار این شبهای من سر شد

همیشه فکر می کردم فقط یک بار می میرم
ولی رفتی شبی صدبار مردن هم میسر شد

همیشه فکر می کردم کنارت تا ابد هستم
همین رویای بی مقصد دلیل مرگ باور شد

سوالی مشترک داریم و تقدیری شبیه هم
چرا این سرنوشت آخر برای ما مقدر شد؟
***
بمان, هرچند که رفتی بمان, هر چند می دانم
کمی دیر است و دستان تو سهم دست دیگر شد

سیدامید قدسی زاده

به قدر بی قراری هام صحبت داشتم بانو
ولی در سینه یک دنیا شکایت کاشتم بانو

کنارم بودی و یک عمر دنبال تو می گشتم
و شاید رفته بودی،من چنین پنداشتم بانو

محبت کاشتم در قلب تو، هرگز نفهمیدم
چرا آخر خیانت جای آن برداشتم بانو

تو رویای بزرگی داشتی در سر،حلالم کن
اگر من سد راهت بودم و نگذاشتم بانو…

منی که عشق را آسان گرفتم سخت بی تابم
که از اول “غلط بود آنچه می پنداشتم” بانو!

سیدامید قدسی زاده

تورا می خواستم آنقدر که,گل باغبانش را
همان انداره که محکوم پای دار جانش را

پرم سالم تنم سالم…هوای پرزدن دارم
ولی شاهین تو گم کرده بی تو آسمانش را!

فقط,حال من آواره را می فهمد آن مردی
که در یک صبح بم از او گرفته خانمانش را

چنان آشفته ام گویی گرفتارم به نفرین-
خدایی که نمی خواهد ببخشد بندگانش را

خریداری ندارد شعرم و جای تعجب نیست
چه می ماند از آن شاعر که گم کرد است آنش را؟

سیدامید قدسی زاده

گاهی ‘چرا’های زیادی ذهن را درگیر خواهد کرد
یک عکس یا یک خاطره صد سال ما را پیر خواهد کرد

من مطمئن بودم کسی یک روز می آید وَ این’من’را
از عشق از این زندگی از شعر حتی سیر خواهد کرد

من عابری تنها و عشقِ تو همان راننده ی مستی-
که در شبی برفی مرا در یک اتوبان زیر خواهد کرد

سخت است اما باید این را…آه باور کرد که روزی
آن کس که دنیای تو بوده….او تو را دلگیر خواهد کرد

با خویش می گویم که آخر تا کجا؟ تا کی؟ چرا؟…افسوس-
گاهی ‘چرا’های زیادی ذهن را درگیر خواهد کرد!

سیدامید قدسی زاده

دل ات تنگ است؟دلتنگی علاج ساده ای دارد
‎بگردی راه حل پیش پا افتاده ای دارد

‎سوالی که تمام عمر در پستوی ذهنت بود
‎برایش مرگ پاسخ های فوق العاده ای دارد

غم و درد و کمی اندوه،این ها یادگاری ماند
و این چیزیست که از عشق هر آزاده ای دارد

‎سراغ هرکسی می آید آری گاه دلتنگی
‎سراغ هرکسی که در جهان دلداده ای دارد

سیدامید قدسی زاده

دست و پایی بسته،چشمی بی‌قرار آورده بود
عشق مردی خسته را تا پای دار آورده بود

زندگی نه،در میان خاطراتش زنده بود
سختی یک عمر از او مرد بار آورده بود

تجربه می‌گفت که تقدیر با خود میبرد
شور عشقی را که روزی روزگار آورده بود

رفت کل باور یک مرد اما باز شکر
مرگ آمد… با خودش راه فرار آورده بود

این شد آخر تیترِ فردای این شهر غریب:
‘عشق مردی خسته را تا پای دار آورده بود

سیدامید قدسی زاده

من با تو زنده بودم با تو…نه،با خیالت
من عاشق تو بودم… ای دوست خوش‌بحالت

با عشق تو همیشه فرهاد بودم اما
ای اتفاق شیرین کم بود احتمالت

از من گذشتی اما حالا چه مانده از تو
کو آن همه غرورت کو آن همه جلالت؟

پاییز رفت و حالا ای وای از زمستان
خوب‌است دست کم که جا مانده‌است شالت

چیزی نمانده از من،چیزی ندارم ای مرگ
اما هرآنچه مانده دریاب که حلالت

سیدامید قدسی زاده

خودم بودم،خودم بودم،خودم،تنها خودم بودم
کمی تنهام می دانم خودم…اما خودم بودم

همیشه غم که نه اندک شبی هم شاد بودم خب
و خوشحالم که هم اینجا و هم آنجا خودم بودم

برایم یک خودم مانده است خود را دوست میدارم
همیشه در کنار خود همیشه با خودم بودم

اگرچه روزها گاهی نقابی داشتم اما
قسم، در غربت و تنهایی شب‌ها خودم بودم

همیشه من خودم بودم…؟ جوابش را تو می‌دانی
بگو ای عشق وقتی در کنارم بوده ای آیا …